ماجراهاي بندناف پسرم.قسمت اول
بعد از اينكه زمان خدا حافظي پسرم با ناف كه كلي در حقش مهربوني وكرامت ودست دلبازي كرده بود رسيد شايد قيچي خانم دكتر قريشي هم طاقت جداكردن اين دو رو نداشت و برا همين بهونه ميگرفت . چند روزي از تولد پسرم گذشته بود كه بند ناف جدا شد و چون تصميم نگرفته بودم كه چكارش بكنم نه دلم رضا ميداد بندازم بره و نه نگهش دارم ويه مدتي رو برا خودش راست راست ميگشت . بعداانداختم تو سطل اشغال و يك هفته بعد سر كوچه پيداش كردم نگو از كيسه زباله قل خرده بود بيرون.برداشتم و به نيت اين كه يا ميبرم دانشگاه چال ميكنم يا اينكه تو امامزاده غريب حسن وچند روزي هم رو داشبرد ماشين موند و يه روز كه ميخواستم ماشين و بشورم(خونه مامان جون)گذاشتمش رو درخت زردا...
نویسنده :
بابا صابر و مامان مريم
6:29