می گفت ؛ ماه ها بود که نه تنها پدر و مادرمو ندیده بودم ، ....
می گفت ؛ ماه ها بود که نه تنها پدر و مادرمو ندیده بودم ، بلکه اونا رو هم به دلایل واهی از دیدن تنها نوشون محروم کرده بودم . یه روز جمعه که بد جوری حوصلم سر رفته بود ، گوشی تلفنو برداشتم تا با یکی از دوستام صحبت کنم ، نمی دونم چی شد که بی اختیار شماره مادرمو گرفتم . تا گفتم الو . . . . . بدون مکث گفت : مادر تویی و اشک امونش نداد . من که هاج و واج مونده بودم گفتم ؛ مادر شمایید ؟؟ همینطور که اشک میریخت گفت : آره مادر منم ، میدونی چقد وقته یه گوشم به زنگ تلفنه و یه گوشم به زنگ در خونه ؟ بغضم ترکید و اشک از چشمام سرازیر شد . تازه متوجه حق ناشناسی خودم نسبت به پدر و مادرم شدم و از خودم بدم اومد . تلفنو قطع کردم و با همسر و دخترم رفتیم خونه م...
نویسنده :
بابا صابر و مامان مريم
13:52